پازل زندگی...

وحید قرایی
وحید قرایی

۱) «پازل زندگی را که بازی می‌کنی، باید از کشف هر قطعه لذت ببری...وقتی قطعه هفتاد و هشتم در دستانت است، باید تمام پازل بشود قطعۀهفتاد و هشتم.

تیرگی‌هایش، همچنان که روشنی‌هایش، تیزی‌هایش، همان‌گونه که انحناهایش.

در قطعۀ هفتادوهشتم، باید چنان زندگی کرد که انگار زندگی همین قطعه است و لاغیر»

اینارو توی کتاب دال دوست داشتن نوشته. کتابی از حسن وحدانی...

می دونید چیه؟ توی همه این سال‌هایی که گذروندیم خیلی وقتا پازل‌ها رو بدون درک اهمیتشون گذاشتیم سرجاش. از عمق وجود لذت اون کار رو حس نکردیم. مثل یک وظیفه باهاش برخورد کردیم در حالیکه با تلاش زیاد و گذر از خیلی خوشی‌ها بهش رسیده بودیم. الان اما این داستان می‌تونه این‌جوری نباشه؛ یعنی هر لحظه مهمه... هر دیدن، هر شنیدن، هر رفتن... هر اومدن، هر ساختن. زندگی حتی اگه یک حال محال هم باشه باید دوستش داشت و بله... دوست داشت اون قطعه پازلی که خیلی وقتا وسط روزمرگی‌های زندگی اهمیتش رو فراموش می‌کنیم...

۲ ( محمود دولت‌آبادی توی کتاب کلیدر از زبان یکی از شخصیت‌های داستانش نوشته: «حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم که همه‌اش سر تا پایش، هر کار کرده‌ام و هر کار که خیال داشته‌ام بکنم، همه‌اش برای زندگانی بوده، به عشق زندگانی بوده...» و «زندگانی خوبْ‌نعمتی است. زندگانی ... با همه ستم‌ها و دردهایش نعمت پربهایی است؛ نعمتی که فقط یک‌بار آدم به آن دست پیدا می‌کند و در همین یک‌بار است که آدم باید بتواند زندگانی را بچلّاند، که آدم در همین یک بار باید بتواند شیره و جوهر زندگانی را بگیرد.»

نمی‌دونم ولی حس می‌کنم زنده بودن و زندگی تمام تمامیت یک آدمه و از دل اون زندگی، تصویری بیرون میاد که ما رو به بقیه معرفی می کنه... به نظر خودم نمی‌شه زندگی رو دوست نداشت و تصویر خوبی هم در ذهن آدم‌ها خلق کرد. حتی اونایی که زندگی خودشون رو خودخواسته می‌گیرن این دست شستن رو برای شکل و معنا دادن به همون زندگی که ظاهراً اون رو نمی‌خواستن انتخاب کردن... هر چی که هست تمام دار و ندار ما همینه و قشنگ‌تر اونکه با آغوش باز زندگی خودمون رو دوست داشته باشیم تا بتونیم بازتابش رو در دوست داشتن آدم‌هایی دیگه ببینیم...

بودن ما وقتی قشنگه که وجودمون رو در آیینه وجود اونایی که دوست داریم ببینیم و اونا رو در انعکاس بودن خودمون...

۳(مارسل امه در کتاب دیوار گذر می‌نویسه:

“شاید اگر حادثه‌ای استثنایی از راه نمی‌رسید که زندگی‌اش را زیر و رو کند، او بی‌آنکه حتی به فکر آزمودن استعدادهایش بیفتد، در آرامشِ عادت‌هایش پیر می‌شد.”

گاهی در روزمره‌های زندگی که پر از استرس و اتفاقات جورواجور هست اونقدر «منتظر» خبری «غیرمنتظره» نشستیم که لحظه‌های خوب زندگی رو یادمون می ره... انگار دائم توی یک امتحانیم و خیلی وقتا وسط دلشوره‌هامون. ولی بعد می‌بینیم که همین خودش زندگیه و مثل یک رودخونه با سرعت می‌گذره... یعنی خیلی وقتا گریزی از این گذرِ ناگزیر و آرام و تلاطم توأمانش نداریم و خیلی از این تلاطم‌ها بوده که ما رو پرت کرده به وضعیت جدیدی از زندگی. شاید به پختگی و شاید به آرامش‌های بعد از طوفان. حرف آخرم اینه که هر اتفاق که تکونمون می‌ده از ما نسخۀ جدیدی خلق می‌کنه که ما رو به فراتر از اون چیزی که بودیم می‌بره و این واقعاً در زندگی گریزناپذیره و شاید اگه نبود خودآگاهی ما از بودنمون و زندگی متفاوت می‌شد.

و مهمتر اینکه ما در تلاطم‌ها اگر آدم‌هایی همدل رو داشته باشیم در کنارمون و البته بازهم مهمتر، از خودمون آدم‌هایی همدل و همراه بسازیم در کنار دیگران برای گذر از شرایط سخت، شاید اصلاً داستان برای همه ما به شکل دیگه‌ای رقم بخوره...

چه غمی دارد پریدخت مثل غم شهر بم بعد از ویرانی

فاطمه امام بخش
فاطمه امام بخش

دلم می‌خواست هم‌اکنون کنار پریدخت نشسته بودم و بغلش می‌کردم تا عزای سید محمود جانش را در آغوشم زار بزند.

آخر را اول می‌گویم: سید محمود جان پریدخت مرد. نمرد کشتنش؛ در حمله قشون روس به مریضخانه مشروطه؛ همان‌جایی که سید محمود طبابت می‌کرد. درسش را تمام نکرده طبابت می‌کرد. در واقع آمده بود تا هر آنچه کم و بیش در فرانسه یادگرفته را برای درمان مجروحان جنگی به کار برد.

از پاریس آمده بود تبریزِ ایران همین بغل طهران، آن‌طرف‌تر پریدخت و پریدخت خبر نداشت. خبر نداشت که مردش سه ماه است درس و طبابت و محل تحصیل و همه چیز را رها کرده است و تمام مدت دلش هزار راه رفته و هر روز بیمار و بیمارتر می‌شد. هر بار با هر نامه بی‌جواب فکری از سرش می‌گذشت. اوایل خیال می‌کرد سید محمودش یک زن بور فرنگی قاپش را دزدیده است. راستش منِ خواننده هم همین فکر را کردم. از من توقعی نیست اما پردیخت چرا؟ مگر سیدمحمود را نشناخته بود؟ او که همه نامه‌هایش را با تصدقت گردم شروع کرده بود. او که عشقش را جار زده بود. حتی به آن سارقان روز بارانی هم گفته بود جامه‌ام را ببرید اما نامه‌ام را نه؛ که این نامه از معشوقی رسیده بوی یار می‌دهد معشوقی که دلتنگشم. او در همه جای نامه‌هایش دلتنگی‌اش را، عشقش را، خاطره بوی گیسوان معشوقش را بر کلمه آورده بود. سید محمود یک جوری عشقش را نوشته که آدم با خودش می‌گوید پس این‌گونه باید دوستت بدارند. اصلاً آدم را پرتوقع می‌کند این سید محمود جان پریدخت.

آخ از پریدخت

آخ از دل پریدخت حالا عاشقی‌هایش را برای که بنویسد؟! برای که بگوید سید محمود جانم. بوسه را به پیوست برای که بفرستد. پریدخت عاشقی کردن‌هایش را حالا چه کند. برای که خرج کند؟ برای که خرج کند که قیمتش را بداند. پریدخت بیچاره نه دختری عمارت نشین در طهران که تمام زندگی‌اش بعد از پدرش سید محمود جانش شده بود. در نامه‌هایش این را به‌وضوح نشان داده است که چقدر عاشق است. انگار زنانگی کردن این است. گفتن از عشق و عاشقی. پریدخت به خوبی از عشق گفت، از عاشقی گفت. از دل‌تنگی و حتی جاهایی پرده خجالت را کنار زد و از آغوش و خلوت چیزهایی در نامه نوشت. نامه‌های پریدخت را می‌خوانی گاهی خیال می‌کنی تو خود پریدختی. پریدختی که عاشق بود و سیاست دان. اهل علم بود اما گاهی هم از خرافه حرف می‌زد. پریدختی که پیدا بود هزار هنر از هر انگشتش می‌بارید اما بعد از سید محمود ناگهان در صفحات تاریخ گم شد. گم شد اما چگونه گم شد؟ از غم سید محمود دق کرد یا که عاشقی نکرد و نامه‌ای از او یافت نشد؟

تو را بمیرم پریدخت

پریدخت نثر حامد عسکری شاعر اهل بم است. نویسنده عشق دو نفر را در نامه به تصویر کشیده است انگار از تلگراف‌های بین پدر و مادرش الهام گرفته باشد؛ اما هرچه هست موضوع جالبی است موضوعی جالب مربوط به زمان مشروطه از قلم شخصی در سال ۱۳۹۷ که عمرش به آن زمان قد نمی‌دهد. نامه‌هایی پر از واژه و جمله‌های زیبا. پر از غم. چه غمی دارد این پریدخت مثل غم بم. اگرچه بشخصه در میانه کتاب کمی خسته شدم اما ابتدایش برایم با عشق بود انتهایش با هیجان و حالا که پایانش را می‌دانم شاید برای بار دوم میانه‌اش هم جذاب‌تر باشد.

قفل عشق

زهره جابری‌نسب
زهره جابری‌نسب

۱...آرزوها و خواسته‌هایمان را با خوش‌باوری‌هایمان از قلب و فکرمان برمی‌داریم قفل می‌کنیم به پلی فلزی و دل‌خوش می‌شویم به اینکه آن اتفاق شیرین که به زندگی‌مان پا گذاشته تا ابد برایمان بماند

قفل عشق یا نماد عشق در جهان مرسوم شده عشاقی که نام خود و عشقشان را روی قفلی حک می‌کنند به‌به پلی فلزی می‌بندد و کلیدش را به رودخانه می‌اندازند تا آن قفل هرگز باز نشود

دنیا قصه‌گوها را دارد که قصه ببافند داستان‌هایی که دهان به دهان می‌چرخد و بر باور ما سایه می‌اندازد ما می‌خواهیم که باور کنیم همه خوشی‌ها برایمان جاودانه است، این کار برای ابدی شدن عشق نیست، تنها باور ماست که دل‌بسته‌مان می‌کند برای داشتن عشقی ابدی... قدرتمان توان کشیدن کوهی از رنج را به دنبال خود ندارد رنجی که از پس عشقی ناتمام بر قلب خود حمل می‌کنیم اما بی‌شک عشق‌های زیادی است که تا لحظه مرگ دوام آورده تاریخ پر است از دل‌های گرم و قلب‌های سرخ

۲...قفل‌ها رازهایمان را می‌دانند زبانشان داستان‌های زیادی از برند چشم‌هایشان اشک‌ها و شادی‌هایمان را دیده

قفلی که به در خانه‌ای چند ساله در محله‌ای قدیمی زده می‌شود و ساکنانش بار سفر می‌بندد به دیاری دوردست به امید داشتن زندگی بهتر

قفلی که بر در مغازه‌ای می‌خورد و بسته می‌شود چون کاسبی صاحبش نمی‌چرخد

قفلی که به در بزرگ کارخانه‌ای می‌خورد چون خط تولیدش متوقف شده و صدها کارگرش باید کفش آهنی بپوشند به دنبال کار

قفلی که به دوچرخه‌ای پارک شده می‌خورد تا صاحب میان‌سالش برود برای حاج‌خانمش سبزی آش بخرد تا بپزد برای نوه‌شان که به سربازی رفته و بشود آش پشت پا

حکایت قفل‌ها قصه دل‌بستگی و دل‌شکستگی ست و داستان‌هایشان عشق و اندوه با خود دارد

۳...ما احاطه شده در دنیایی از خرافات ریز و درشتیم و گویی که علم از گوشه‌ای تنها نظاره‌گر حماقتمان است... ذهنمان گاهی واقعیت‌ها را نمی‌بیند فقط آنچه را که دوست دارد را باور می‌کند

نحسی سیزده، شکستن آیینه، رد شدن گربه سیاه از کنارمان، راه رفتن زیر نردبان، صدای قارقار کلاغ، خارش کف دست، سوت زدن در خانه، به هم زدن قیچی، ریختن نمک روی زمین، لگد کردن جارو، چشم شوری، پوشیدن لباس نو در روز اول سال و مثال‌هایی از این دست همه جزئی از باورهای اشتباه و درستمان شده از قفل زدن و امید بستن به پلی فلزی تا ترس از شکستن آیینه بخت که سیاه‌بختی برایمان می‌آورد... انگار خرافات تسکین اشتباهات قبل و بعدمان می‌شود تا مقصری باشد که بشود ناآگاهی و بی‌خردی را بر گردنش بی اندازیم

فقیرها تمام عمرشان خواب می‌بینند

مهدیه جیرانی
مهدیه جیرانی

بدنِ پولدارها، مثل بالش پنبه‌ایِ اعلاست؛ نرم و سفید و توخالی. بدن ما فرق می‌کند. ستونِ فقرات پدرم، طناب گره گرهی بود، از آن‌ها که زن‌ها توی دِه با آن از چاه آب می‌کشند. استخوان ترقوۀ برجسته‌اش مثل قلادۀ سگ، دور گردنش می‌پیچید؛ بریدگی‌ها‌ و خراش‌ها و اثر زخم‌ها، مثل آثار محو شلاق روی بدنش، از سینه و کمرش به پایین ادامه داشت و تا زیر استخوان‌های لگن و لمبرهایش می‌رسید. داستان زندگی آدم فقیر روی بدنش نوشته شده، با قلم نوک‌تیز.

خواب پولدارها و خواب فقیرها هرگز باهم تداخل ندارد، دارد؟

ببینید، فقیرها تمام عمرشان خواب می‌بینند که غذای کافی گیرشان می‌آید و شبیه پولدارها می‌شوند و پولدارها چه خوابی می‌بینند؟

که وزن کم می‌کنند و شبیه فقیرها می‌شوند.

شاید ما فاضلاب، آب آشامیدنی و مدال طلای المپیک نداشته باشیم، ولی دموکراسی داریم. اگر بنا بود من کشوری درست کنم، اول لوله‌های فاضلاب را می‌کشیدم، بعد دموکراسی برقرار می‌کردم، بعد راه می‌افتادم و به مردم کشورهای دیگر، مجسمۀ گاندی می‌دادم، ولی مرا چه به این حرف‌ها؟ من یک قاتل بیشتر نیستم!

خانوم‌ها و آقایان! این شما و این هندوستان، کشور هزار رنگ به روایت بالرام حلوایی! (اون آهنگ خاطره‌انگیز فیلم Dance Dance با بازی میتون رو یادتونه؟ که بچه‌های گرسنه منتظر بودن آقای حلوافروش بیاد و بهشون چیزی برای خوردن بده؟ حلوا والا آگایا؟ دقیقاً منظورم همچین شغلیه)

این داستان دربارۀ تفاوت فاحش بین طبقات و قبایل بی‌شمار جامعۀ امروزی هندوستان است. بالرام از دل تاریکی و ظلمت آمده و حتی در کودکی اسمی ندارد!

تمام جملات راوی کتاب، سرشار از حسرت و رنج‌هایی ست که در طی زندگی نه‌چندان طولانی‌اش تجربه کرده است:

« سرگذشت یک هندی خام، این عنوانی است که باید روی داستان زندگی‌ام بگذارم. من و هزاران نفر دیگر مثل من در این مملکت خام هستیم، چون هرگز به ما

اجازه نداده‌اند، تحصیلاتمان را تمام کنیم. »

راوی، تمام این جملات را در قالب نامه‌هایی به نخست‌وزیر چین، در آستانۀ سفرش به هندوستان می‌نویسد و گاهی مثل یک احمق و حتی یک فیلسوف، شما را کاملاً با قصۀ زندگی‌اش همراه و شگفت‌زده می‌کند.

هر چیزی که دربارۀ این کتاب بنویسم، به نظرم چیزی از لطف خواندنش کم نمی‌کند. فقط از شما خواهش می‌کنم اصلاً با طرز فکر یک فیلم هندی با پایان شاد و صحنه‌های خارق‌العاده سراغش نروید. سراسر این کتاب، یک کمدی سیاه و دردناک است و نویسندۀ آن، برای نگارشش در سال دوهزار و هشت، موفق به دریافت جایزۀ من بوکر شده است. فیلم موفق ببر سفید با بازی راجکومار رائو و پریانکا چوپرا از همین رمان اقتباس شده و در ایران دو ترجمه از این کتاب در بازار نشر موجود است؛ یکی با ترجمۀ مژده دقیقی از نشر نیلوفر و دیگری با ترجمۀ ابوالفضل رئوف از نشر روزگار.

ارکستر باران...

اعظم صالحی
اعظم صالحی

پنجره اتاق باز است و باران درشت پرهیاهویی می‌بارد، هاپوجون توی تاریکی در فاصله چند سانتی‌متری من دراز کشیده و تمنای نوازش دارد. اخبار موبایلم را می‌بندم. دلم صدای سه تار می‌خواهد... ترنم باران ولی زیباتر است. خوب گوش می‌سپارم... چرا تا به حال دقت نکرده بودم که صدای شرشر باران فقط یک صدا نیست، ارکستر است برای خودش لامذهب!

صدای بارش از لابه‌لای برگ‌ها، صدای ضربه‌هایش روی سقف شیروانی خانه، صدای شرشر ناودان، صدای قطره‌ها روی زمینی که توی فرورفتگی‌اش آب جمع شده، بعد با کم و زیاد شدن شدتش صدای ارکستر هم بالا و پایین می‌رود. یاد سنجاب‌های زیر باران افتادم که این روزها گردو به دست خبر آوردند وقت رسیدن گردوهاست. بعد یاد شهمیرزاد و گردوهایش افتادم و فال گردوهای سر چهارراه امیرآباد.بعد فکر کردم پرنده‌های غیر قفسی که عادت ندارند به بی‌کسی زیر این باران کجا قایم شده‌اند؟ سینه‌سرخ‌ها، دارکوب‌ها حتی جغدی که هر روز صدایش از بلندترین افرای کوچه‌ی بغلی می‌آید...بعد خیلی بیخودی یاد سکانس رقص عاشقانه و پر خجالت اسماعیل محرابی و لیلی فرهادپور توی فیلم کیک محبوب من افتادم که این روزها وایرال شده و همه نوشتند وای که صدا و سیما چه صحنه‌هایی از ما دریغ کرده... و من دلم خواست بپرسم ما کی این عاشقی‌ها رو توی خانه‌های خودمان دیدیم؟ پدر و مادرمان کی برای ما این‌گونه رقصیدند یا همدیگر را بوسیدند که ما عاشقی یاد بگیریم...

به قول امروزی‌ها دنیا چه چیزهای ساده‌ی شیرینی به ما بدهکار است.

رهبران جهان مشغول شعار دادن در سازمان ملل هستند...

من اول مهری دوباره انگار با روپوش زرشکی و کیف برزنتی تازه به کلاس دوم رفته‌ام. باران می‌آید و من با کفش تابستانی که خواهرم برایم خریده با پاهای خیس توی حیاط مدرسه می‌دوم.

چراهمه جا باران می‌بارد توی خواب‌هایمان توی بیداری‌مان، کودکی، میان‌سالی حتی توی معدن طبس...

نکند یک نفر دارد توی سرنوشتمان زارزار گریه می‌کند و یادش رفته که ما بی‌پناهیم مثل همان سنجاب‌های گردو به دست یا دارکوب‌هایی که زیادی زندگی را جدی گرفته‌اند و مرتب به آن ضربه می‌زنند...

باران تند و تندتر شد. حیف که در شمال جهان بیشتر برف می‌بارد تا باران...صدای ناودان بم‌تر شده. صدای شیروانی زیرتر...سازها ولی همه کوک کوک‌اند که تا صبح با سرنوشتمان ببارند...

پی‌نوشت:

سیارکی این روزها به زمین نزدیک می‌شود قرار است در آسمان دو عدد ماه ببینیم. سیارکی آمده به ملاقات بی‌کسی زمین تنها...